۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

اعترافات یک هیستریونیک پرسونالیتی


 بچه تر که بودم به نل حنا سباستین پولینا حتی پسرک لال فیلم آینه  و کلا همه قهرمان های فیلم ها و داستان ها به شدت حسادت می کردم. به نظرم یک فرق اساسی بین زندگی من و آنها بود.چیزی که کل زندگی و وجود مرا در برابر آنها بی ارزش می کرد.

 قضیه از این قرار بود که  من حتی اگر در زندگی ام کار خوبی می کردم ممکن بود به چشم کسی نیاید. چیزی در مایه های برنامه ریزی برای خرید هدیه روز مادر برای مامان طوری که خودش بو نبرد یا حتی کار خارق العاده ای مثل بخشیدن  پاک کن عطری به بغل دستی همیشه ژولیده ام!

 در مورد قهرمان های فیلم و داستان ها اما ماجرا به کلی چیز دیگری می شد. آن ها از این موهبت برخوردار بودند که همه شاهد تک تک لحظات شان بودند و مسایل  زندگی شان بادقت بررسی می شد.

به طور مشخص فیلمی از آن دست داستان های کانون پرورشی فکری کودکان را به خاطر می آورم که قهرمان داستان پسر بچه فقیری  بود عاشق دوچرخه سواری و دوچرخه دوستش را دزدیده بود. همه ما بیننده ها  پسر بچه را در تمامی لحظات بی خوابی  و عذاب وجدان اش همراهی می کردیم. دلمان برایش می سوخت. با او همدردی می کردیم و بعد به خاطر پس دادن دوچرخه او را تحسین می کردیم.

با هرحساب کتابی که در عالم بچگی می کردم به نظرم  توجه و ابراز علاقه ای که پسرک قهرمان دریافت می کرد ناعادلانه بود. آن هم در حالی که هیچکس هنوز نفهمیده بود من پاک کن عطری ام را که آن همه خوش بو بود و خوشرنگ  با چه  بزرگواری بی مانندی به  همکلاسی ام بخشیده ام و حتی خود او هم  با آن مقنعه همیشه کج اش به طرز کاملا ناجوانمردانه ای کم کم داشت قضیه را فراموش می کرد

.خیلی زود برای خودم راه حلی پیدا کردم. سعی کردم  خودم تماشاچی خودم باشم. بازی اذت بخشی بود. تمام مدت فکر می کردم از چشم یک نفر دیگر دارم به خودم نگاه می کنم. یک جفت چشم شبیه دوربین که هر لحظه ای که دوست داشتم روشنش می کردم و البته موقع دستشویی رفتن خاموش بود.

راه حل دیگری که به نظر مفید می رسید جلب توجه اطرافیان بود. خیلی زود یاد گرفتم گرفتن دست های دیگران تکان تکان دادنشان برای این که به من توجه کنند کار بیهوده ای است در عوض راه حل هایی وجود دارد که نیاز به خشونت کمتری دارد. کافی است برخلاف پیش بینی دیگران رفتار کنی تا بتوانی آنها را پای دوربینی بنشانی که روی تو زوم کرده است. مثلا وقتی همه دارند برای خوردن بستنی سر و دست می شکنند تو خودت را کنار بکشی و وانمود کنی که اهمیتی نمی دهی. البته از قبل باید با خودت دو دو تا هایت را کرده باشی که لذت لیس زدن بستنی را ترجیح می دهی یا لذت یک لحظه نگاه دقیق و موشکافانه را.

بعد ها این مفهوم را در شعر های فروغ هم دیدم. به نظرم "چهره  سیز پشت دریچه" همان دوربینی است که در بچگی آرزو داشتم به من نگاه کند.

کوندرا هم در جاودانگی  شخصیتی دارد که در به در به دنبال یک جفت چشم است که داتان زندگی اش را دنبال کند.

فکر می کنم اگر بپذیریم که بشر به خاطر ترس از نیست شدن و مرگ جهان پس از مرگ را آفرید. یکی  از دلایلش برای خلقت خداوند هم  می تواند طلب همین چشم ها باشد.

نیاز به چشمی که به تو خیره شده آیا همان گریختن از تنهایی است؟

 سلام و درود خدا بر اگزیستانسیالیست ها  که  اهمیت تنها بودنمان را درک کردند و نسخه اش را هم پیچیده اند: پذیرفتنش. تو تهایی. من تنهایم . همه تنهایند. و ما حتی نمی توانیم تنهایی هایمان را با هم  قسمت کنیم. انگار همه مان داخل حباب هایی زندگی می کنیم که فقط با مرگمان می ترکد. حباب هایی که نمی گذارد دست مان را جلو ببریم و دست دیگری را بگیریم.
.
بعد ها این مطلب را در کتاب های کوندرا هم دیدم. همه ما در جستجوی چشمی هستیم که زندگی ما را به مثابه یک داستان دنبال کند.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

ارگاسم ادبی


دارم ادبیات معاصر آمریکا رو شخم می زنم.

وااااااااااااااای! خدای من! چند لحظه قبل موقع خوندن "مدرسه قدیم" دقیقا یه جور ارگاسم ادبی رو تجربه کردم.

خیلی وقت بود که یادم رفته بود دنیای کتاب ها چه قابلیتی برای عیش و نوش داره!

همه اش هم تقصیر این کارگاه های داستان نویسی بود که خوندن و نوشتن رو برام از شکل یک لذت مخفی و رازآلود در خلوت تبدیل کرد به یک وظیفه و یه جور مشق شب.

نویسنده ها رو من باید خودم کشف کنم نه این که بعد از چند بار سرزنش شدن به خاطر این که نمی شناسمشون برم با کلی احساس گناه کتابشون رو بخرم و بعد مدام پیش خودم شرمنده بشم که چرا هر قدر سعی می کنم نمی تونم عاشقشون بشم

مخصوصا که نظرات بنده به نظرات راوی خیلی هم نزدیک تره! علی الخصوص اونجا که داره راجع به اصل مسلم خود افشاگری حرف می زنه

و من اعتراف می کنم که هنوز که هنوزه از مکتب شیراز و نوشته های ابوتراب خسروی خوشم نمیاد که نمیاد. هر چند ممکنه این اعتراف مبصر احساساتی کلاس داستان نویسی رو به کلی از من مایوس کنه

 

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

فاطمه دیگر نمی خوابد


 

یا صدیقه طاهره! به حق پهلوی شکسته ات قسمت می دم که امشب دس این کنیز رو سیات رو بگیری. قسمت می دم به این شب اول ذی الحجه که نومید از درگاهت برنگردم

به لب تشنه حسینت که دیگر طاقتم طاق شده. غروب که می شه انگار دیوار ای این خونه رو رو سینه ام گذاشتن. هر شبم شده شب اول قبر.می خوام همین جا کنج اتاقم اونقدر سر سجاده بشینم و زار بزنم تا در توبه رو بروم باز کنی.

الان یک هفته اس که دیگر با سرویس پایگاه نمی روم. می ترسم دو دقه بنشینم کنار یکی و بکشدم به سوال و جواب. با اتوبوس هم نیومدم. غریبه و آشنا فرقی نمی کنن. نمی ذارن که به درد خودت بمیری. همه شون می خوان سر حرف را یک جوری باز کنن. از گرمی هوا می نالن. از گرانی  شروع می کنن اما ته حرف همه شون یکیه. می خوان از جیک و بیک زندگیت  سر در بیارن.شوور کردی؟  چن تا توله پس انداختی؟ کجا کار می کنی؟

خاله خانم باجیا طوری نگام می کنن انگار ارث پدرشون رو بالا کشیدم. انگار روز روشن شوهرعقدیشون رو از بغلشون دزدیدم. مرد ها را که دیگر نگو. می بینمشون عرق سرد به تنم می شینه. از سرباز وظیفه های پایگاه و کادریای ناجا و راننده  بگیر تا بچه مزلفای کوچه و خیابان. اصلن زهره ام از هر چی مرده  رفته.

یا ریحانه الرسول!  به ولای علی که اگه محتاج این چندرقاز حقوق  نبودم همون طور که فرموده ای پام رو از این سوراخ بیرون نمی ذاشتم و نه من مرد نامحرمی می دیدم و نه مرد اجنبی منومی دید اما چه کنم که بخت و اقبالم رو از روز ازل سیاه بافتن. تو سایه  شیر مردان بالا سرت بود. نشسته بودی بچه هات رو بزرگ می کردی و طاعت و عبادتت رو می کردی اما من خدا زده قسمتم چی بود؟

خدای تو  شاهده  که  برادر بی غیرت و عملی ام اگه  سالی به ماهی ام سر بزنه فقط برای خالی کردن ته کیسه منه. از وقتی آن خدا بیامرز سرش رو زمین گذاشته پاش رو یه کفش کرده که باید این یک قبر جا  رو بفروشم و سهم الارث اش را بدم. بی غیرت نمی گه خواهر عذبم  رو چطور بفرستم در خونه مردم به مستاجری. چشمش هنوز دنبال اون چار تیکه طلاست که خدا بیامرز تا سر پا بود  فروخت و رفت کربلا

 نمی گه تموم اون سالا که دختر های هم سن و سالش  یکی یکی  شوور می کردن و با هزار عور و ادا می زاییدن و شیر می دادن  این خواهربدبختم  اون قد مادرک پیر و زمین گیر رو  گذاشت و برداشت که کمرش ناقص شد.

به جهنم! بذا هر کار که می خواد بکنه. من که واسه خاطر اون خدا بیامرز رو تر و خشک نمی کردم. برا رضای خدا و ائمه بود.  دلم رو خوش کرده بودم که خدایی هست و می بینه و عاقبت به خیرم می کنه.

حالا تو بگو زهرای مطهره این چه آخر و عاقبت سیاهیه که نصیبم شده؟  نه نماز و روزه قضا گردنمه  نه پام به جایی جز مسجد و امازاده و روضه باز شده. نه مال مردم خوردم  نه زندگیی داشته ام که کسی حسرتش رو بخوره و پشت سرم آه بکشه .

همین کار هم تو بسیج مسجد واسم جور شد وگرنه من که کس و کاری ندارم که بخواد پشت و پناهم باشه. تازه چه کاری؟ صبح تا شب  تو سرما و گرما ایستادن در خیابان و دهن به دهن یک مشت ازخدا بی خبرمعصیت کار گذاشتن که دیگر این حرفا رو نداره. دلم اگه خوشه فقط به ثوابشه وگرنه دنیای من که از قیامت یزید بدتر نباشه بهتر نیس. سی سالم نشده هنوز اما موی سیاه به سرم نمونده. صورتم آب شده. زیر چشمهام به قاعده یک بند انگشت تو رفته.

شیخ پایگاه  سر نماز می گف خود رسولوالله  فرموده که اگر آدم های دور و برتان از اهل ثواب باشند نفسشان روح شما را طیب و طاهر می کند.

تا شنیدم دلم هری ریخت . شستم خبر دار شد  از کجا می خورم. خیر نبینه  اون که این نون رو سر سفره من گذاشت. کاش می گفت بیا مسجد را جارو پارو کن. کاش می بردم جایی مجاور می شدم. نه این که راست بگذارم وسط یک مشت زن خراب.

من که هر کاری از دسم میاد می کنم. ماموریت که هسم چنان سرم را می اندازم پایین که گردنم درد می گیره.  از ترس نگاه نامحرم مدام چشمم به موزاییک های کف پیاده روه. از رو حساب کفش و پر و پاچه شونه که صداشون می زنم. اون که ککی به تنبونشه  از قر و اطوار راه رفتنش هم پیداس. دیگه لازم نیس سرم رو بالا بگیرم و چش تو چش این همه جوونای  دیلاق داخل خیابون شم.

باز هر چی باشه  بیرون وایسادن سگش شرف دارد به داخل ون نشستن. اگه داخل بنشینی یک دقه هم راحتت نمی ذارن. باید مدام با یک مشت زن و دختر بی عصمت و بی چشم و رو چک و چونه بزنی. جوانتر ها شون می افتن به زر زر و التماس. حاجی گفته اصلا و ابدا. تحت هیچ شرایطی کسی را نمی ذارید بره.

می گه از هم دیگه راهش رو یاد می گیرن.یکی رو ول کنی بره بقیه شونم  دم در می آورن.  عاقله زن هاشون هم اون قد غر می زنن که می خوای بگیری خفه شون کنی. بس که پر رو و دریده ان. یک نفر نیست بهشون بگه  که بپوشون اون بدن صاحاب مرده را. چنون مانتو های تنگی می پوشن که من که زنم نمی تونم چش از سینه و کپل هاشون بردارم چه برسه به جوون های مردم

 اصلن تف به ذات هر چه زنه. ای کاش برای خودم مردی بودم.هر چه می کشم از همین زن بودن است. هی بپوشان. مو هاتو. بدنتو . چه فایده ؟ سر تا پای زن گناهه . گلش را نعوذ بالله شیطان سرشته . از همین حیص و استحاضه بگیر و بیا تا این که حتی با حرف زدن و راه رفتنش هم می تونه مومن رو به گناه بندازه. با نفس کشیدنش حتی. خانم قرانی می گه: "با نفس کشیدنش حتی"

نه فقط از خودم اصلن ازذات همه زن ها بی زارم. از دختر های هار و بی چشم و رویی که تو خیابون  با هف قلم آرایش راه می افتن.  آبرو روخوردن و شرم و حیا رو قی کرده ان. می میرن اگر یه چیزی بپوشد که چشم بد دنبالشون نباشهد

 هی می گم " خانمم تا زیر زانو . تا زیر زانو " مگر به خرجشون می ره؟ مانتوشون  رو درس می کنی آستینشون رو بالا می زنن. اون  رو درس می کنی دم شلوارشون رو قیچی می کنن و پر و پاچه شون رو بیرون می اندازن. ذات همه شون خرابه. 

تازه وقتی بهشون تذکر می دی دو قورت و نیمشونم باقیه. چنان دریده نیگات می کنن که انگار اگر کادری ها پشت سرم وانساده  باشن و ترس از باتوم و اسلحه اونا نباشه تیکه تیکه ام می کنند

پیر و جوون هم نداره. همین دیروز زن هفتاد هشتاد ساله ای رو با پسرش جلوی مترو گرفتیم بی شلوار. پیرزن سن مادر خدا بیامرز منو داشت اون وخ با یه تاجوراب راه افتاده بود  تو خیابون. گفتم : " خانمم چن لحظه تشریف بیارین..." محترمانه گفتم.  لبخند هم زدم. درس همونطور که حاجی توی دوره ها گفته بود. پیرزن دهنش رو باز کرد و هر چی لایق خود و خانواده اش بود رر بارم کرد.

  دیگه معلومه ! وختی آدم صب تا شبش با این از خدا بی خبرا بگذره چه به روزش می اد. آدمیزاد در خلا هم که باشد بوی اونجا  رو به خودش می گیره د.

دست پیرزن رو گرفتم و کشیدمش سمت ون. پیرزن جیغ زد و چنگ انداخت. عجوزه با اون سن و سال همه ناخن هاش بلند و لاک زده بودن. پشت دستم رو خون انداخت.

 مرد جوانی  که همراش  بود مچ دستم را چسبید. مردک بی همه چیز اصلن محرم و نامحرم سرش نمی شد. دستش مثل دست زنا نرم و سفید بود اما زور داشت. کادری ها اگر یک دقه دیر تر رسیده بودند استخوان مچ ام زیر فشار دستش پکیده بود. فکر کنم ورزشکاری چیزی بود.  با آن شانه ها و بازو ها. گردنش را با تبر نمی شد زد. من که سرم را بالا نمی گیرم. فقط یک نظر دیدمش. دیدم که  دندان هایش را به هم می سابد و با غیظ نگاهم می کند .

 طاهری هم از صدای جیغ و داد پیاده شد و تا کادری ها جوانک را ببرند دو تایی  پیرزن را سوار کردیم..

نفرین می کرد که الهی آب خوش از گلوتون پایین نره و می گفت من جای مادرتون هستم.

 یا زهرا! مگه چی کرده بودم من؟ چه خلاف قانونی کرده بودم؟ چه بی احترامی کرده بودم که نفرین می کرد؟ خدا به دور که مادر آدم همچو عجوزه ای باشه. مادر من تا روزی که مرد نامحرم یک تار مویش را ندید.  تا به هوش بود از سر سجاده بلن نمی شد. از پا هم که افتاد خودم همه نماز و روزه هاش رو گردن گرفتم.

هنوز که هنوز است مچ دستم گاهی تیر می کشد.

شب هم دیدم اول مچ دستم را چسبید. گفتم آخ! محل نداد. دیدم حسابش از شب های قبلی جداست. اصلن انگار به دلم افتاده بود. نمی دانم من سرم را بالا کردم یا برای یک لحظه ظلمات شب به چشمم  روشن شد که دیدم دندان هایش را همانطور دارد به هم می سابد. انگار کن که جگرم پاره شده باشد. صیحه کشیدم. داد زدم . نکن. گفتم می شناسمت. گوشش بده کار نبود . هر چه توش و تقلا کردم نتوانستم خودم را از زیر بازو هایش بکشم بیرون. هنوز هم صورت سرخ و عرق کرده اش جلوی چشمم است. حتی صدای دندان هایش را از صدای جیغ های خودم بهتر می شنیدم. دندانهایش را انگار داشت روی استخانهای جمجمه من می سابید.

ای ام الائمه! چقدر تسبیحاتت را گفتم؟ چند شب نمازت را خواندم؟ چرا گذاشتی به این روز و حال بیوفتم؟

فردا صبحش به چه حال و روز نزاری رفتم دفتر حاجی. گفتم یک کلام. من دیگر ماموریت برو نیستم. یا به من کار دفتری بدهید یا شما را به خیر و ما را به سلامت. از اول تا اخر کلامم هم سرم را بالا نیاوردم.

آن خدا بیامرز از وقتی تکلیف شده ام عادتم داده موقع حرف زدن با مرد ها سرم پایین باشد. کجاست حالا ببیندبه چه رسوایی افتاده ام د.

فقط برای یک لحظه چشمم افتاد به انگشتر عقیق کهر رنگی که به دستش بود. انگشت هایش چاق و خپله بود و پر از مو. چندشم شد. زل زدم به موزاییک های کف اتاقش. خدای تو شاهد است ای  زهرای مرضیه  که تا حرفش تمام شد دیگر سرم را بالا نیاوردم. 

حاجی گفت : " صبور باشید."  

گفت: " اجرتان با فاطمه زهرا هر چه گفتند و شنیدید کظم غیظ کنید. واگذار کنید.. این ها دشمن هستند. صبور باشید."

.

حاجی سلحشور گفت :  " دقیقه با دقیقه کاری که شما می کنید عبادت است."

 گفت : " شما سینه سپر کرده اید جلوی دشمن خدا که می خواهد مملکت را به فساد و فحشا بکشد. می گفت شما جوانها را نجات می دهید."

سرم را انداخته بودم پایین و گوش می دادم.به دلم افتاده بود که خیری در این کار نیست اصلن از همان شب بود که بدتر از بد شد .  شب های قبل یک سایه ای بود انگار که می آمد سراغم . با هم گلاویز می شدیم. کارش را می کرد و می رفت. معلوم نبود جن بود یا انس. من هم فردایش استغفار می کردم. به درگاه خدا زاری می کردم غسل می کردم و آرام می شدم. اما امان از آن شب.

 به دلم افتاده بود که  قرار است چه بلایی به روزگارم بیاید. خوابم می آمد ولی جرات این که رختخوابم را پهن کنم نداشتم. هی تسبیحات تو را گفتم یا فاطمه زهرا. هی توسل کردم. هی شیطان را لعنت کردم اما بی فایده. همانجا  کز کرده گوشه دیوار با چادر نماز و سر به زانو.

 یک موقع به خودم آمدم دیدم که یکی افتاده به جانم. هوار کشیدم تا یکی بیاید کمکم. از ته دل جیغ زدم اما صدایم بالا نمی آمد. انداخته بودم روی زمین یا نمی دانم گذاشته بودم بیخ دیوارکه نمی توانستم جنب بخورم نمی توانستم فرار کنم هر چه هم که تقلا می کردم و لگد می پراندم فایده نداشت. خودش را چسبانده بود به من و کار خودش را می کرد. می خواستم التماسش کنم که من دخترم هنوز اما صدایم خفه شده بود. فقط صدای نفس نفس زدن او بود که می شنیدم. نگاه کردم دیدم دست بزرگی که سینه ام را گرفته بود و می فشرد انگشتر عقیق یمانی به انگشت دارد و انگشت هایش پر مو و خپله است. بی اختیار سر بلند کردم و در جا شناختمش.

 یخ کرده بودم از وحشت. تمام تنم به عرق سرد نشسته بود. لای پاهایم داغ و خیس شده بود. دهانم خشک بود. چادر نمازی که سرم بود را کندم و چهار دست و پا تا حمام خزیدم و زیر دوش آب سرد ضجه زدم و استغفار کردم. مثل یک سگ به درگاه خدا پارس کردم و التماس کردم  که رحم کند و از سر تقصیراتم بگذرد.

ای زهرای مرضیه تو خودت از دل من خبر داری که چه آشوبی بود.

 تا سپیده بزند دلم هزار راه رفت. پای رفتن  قرار گاه را نداشتم. خودت شاهدی سر صبحی به چه حالی از خانه بیرون زدم.  چادر را تا روی ابرو هایم کشیدم پایین و رویم را کیپ گرفتم تا کسی چشمهای سرخ و پف کرده ام را نبیند. از در خانه تا سر خیابان برسم و یک ماشین بگیرم مردم و زنده شدم. همان دم در که  دربان آمد جلویم را گرفت و گفت حاجی دنبالت می گردد سر و ته کردم. بی هیچ مرخصی و خبری دربست گرفتم یک سر تا بی بی شهر بانو. گفتم بروم استخوانی سبک کنم. گفتم دو کوه پیاده می شوم. کفش هایم را در می اورم و پای پیاده خودم را می رسانم به استان بی بی.

چنان دلم گرفته بود که نفسم بالا نمی آمد. ضریح و بارگاهش را که از دور دیدم اشکم بی اختیار سرازیر شد. با همان چادر رفتم نشستم کف خاک حیاط امامزاده. گفتم تا حاجتم را ندهی تا شفایم ندهی بلند نمی شوم و زار زدم.

یک فوج کفتر جلد امامزاده بالای گنبد چرخ چرخ می زدند. دو تا شان آمدند جلوی چشم من نشستند لبه حوض  کوچک بی بی و همانجا یکیشان که لابد نر بود با نوکش نوک دیگری را گرفت. آن یکی عقب عقبکی رفت و دوتا شان از لب حوض بال بال زدند و آمدند روی سنگ کف حیاط راست جلوی من ولی هنوز هیچکدام ول نکرده بود. این را که دیدم دیگر آتش گرفتم.

 خدا...خدا...خدا...کجایی تو پس؟ مگر نگفتی اگر بنده ای از ته دل مرا صدا بزند جوابش را می دهم. من جگرم پاره شد. نمی خواهی جوابم را بدهی؟

دستک های چادرم را زدم زیر بغلم و همانطور کفش به دست دویدم سمت در. بی بی راهم نداده بود. جوابم کرده بود. زار می زدم و می دویدم اما مگر من چه کرده بودم. مگرکدام فعل حرامی از من سر زده بود؟  در این سالهایی که از خدا عمر گرفته ام هنوز برادرم بی چادر مرا ندیده است چه رسد به مرد اجنبی؟ من چرا یا فاطمه زهرا؟

پیچ اول جاده را رد نکرده بودم  که چادر زیر پایم گرفت و با سر آمدم زمین. آقای کت و شلوار پوشی که از همان کنار رد می شد خم  شد طرفم و پرسید که زخمی چیزی برنداشته ام. به عصمت  و ناموس خودت فاطمه زهرا حتی سرم را بلند نکردم که صورتش را ببینم اما چه فایده. شب به سراغم آمد. از روی کت و شلوار مشکی اش شناختمش. خودش بود. هر دو دستم را از عقب گرفته بود و با آن یکی دستش....یا فاطمه زهرا ! نجاتم بده. یا صدیقه طاهره دستم را بگیر.

تنها قوت قلبم این است که حتی در خواب هم نمی خواهم. دلم به همین خوش است که خدا خودش عالم و شاهد است که رضا و رقبتی در بین نبوده . اگر کسی از من بپرسد چرا؟ جوابش را می دهم. مگر نه این است که در خواب هم حتی آن قدر طرفه تقلا می کنم که وقتی از خواب می پرم لباس هایم خیس عرق است. مگر جز این است که هر راه حلی به عقلم می رسیده را امتحان کرده ام.

چه کسی می خواهد بگوید من گناهکارم؟ چه کسی می تواند بگوید فاطمه تقصیر از تو بود . حتی خودم را در خانه زندانی کردم. تنها یک راه حل دیگر مانده. این که نخوابم. دستم را ببرم و رویش نمک بپاشم.

همین است . نجات من در همین است. یا فاطمه الزهرا یا صدیقه طاهره یا بنت رسول الله کاری کن که من دیگر خوابم نبرد.

 

فقط می خواستم ببینم می تونم برم بالا یا نه؟


 

تصویر کتابخانه مامان و بابا از آن قسم خاطره های تصویری است که تا روزی که زنده ام نمی خواهم و نمی توانم فراموشش کنم.

کتابخانه عبارت بود از تخته فیبر هایی که بابا روی هم بند کرده بود و پنج طبقه داشت. یک دیوار کامل از اتاقی که در ان بخاری روشن نبود و ما بچه ها اسمش را گذاشته بودیم "اتاق سرده"

کتابخانه یک دیوار کامل را گرفته بود و دیوار بغل کتابخانه را مامان یک ردیف از زمین تا  نزدیک سقف رختخواب برای مهمان های گه گاه چیده بود.

فاصله بالای رختخواب ها  تا سقف تنها فضای شخصی من به معنی واقعی بود. یک اتاق شریکی  با خواهر کوچکترم داشتم اما هیچکس  ابدا اجازه قفل کردن دراتاقش را نداشت.

بالای رختخواب ها رفتن هم خودش به تنهایی کار خلافی به حساب می امد اما مجازاتش  چیزی در مایه های تذکر بود و در مقایسه  با گناهان نابخشودنیی که من در فضای نیم متری سقف اتاق انجام می دادم اصلن به حساب نمی امد.

بابا کتاب هایی را که نمی خواست دست ما بچه ها بیافتد می گذاشت طبقه آخر کتابخانه. درست است که از روی زمین خیلی دور از دسترس به نظر می رسید اما کافی بود مثل میمون  پاهایم را گیر بدهم میان لایه لایه رختخواب ها و خودم را بالا بکشم. در خلوت  امن بالای رختخواب ها  دستم را دراز می کردم و به راحتی آب خوردن هر کدام از کتاب های ممنوعه را که می خواستم می توانستم بردارم.

کتاب های طبقه آخر عبارت بودند از چند نسخه  خطی  قرآن که در صفحات اول آن تاریخ تولد بعضی از افراد خانواده پدری نوشته شده بود. اینها با آن جلد های چرمی دست دوز چرکمرده و لکه های جوهر به هیچ وجه سوژه های جالبی برای یک میمون هشت نه ساله به حساب نمی آمدند که دلش را به دریا زده بود و خطر لو رفتن را به جان خریده بود.

بعد ردیف مجله های "هنر و مردم" شروع می شد با آن جلد های گلاسه  و عکس های کلوزاپش از معرق و میناکاری و معماری های تاریخی. این ها هم به دردم نمی خوردند.  فقط یک ویژه نامه جشن هنر شیراز بود که گه گاه ورقش می زدم . با کنجکاوی و حسرت زل می زدم به عکس سیاه و سفید دختر خوش اندامی که جایی میان زمین و آسمان پاهای خوش فرمش را رو به دوربین گرفته بود. زیر عکس نوشته بود "رقص گرد آفرید دختر ایرانی".

بعد ردیف کارهای هدایت شروع می شد. از بوف کور اصلن خوشم نمی آمد اما مجموعه داستان هایش را دوست داشتم. مثلا عروسک پشت پرده یا سه قطره خون. صد البته باید اعتراف کنم  داستان های هدایت را دقیقا از همان نقطه نظری می خواندم که رساله حضرت امام را!!!

در مورد عشقبازی با عروسک چیز هایی می خواندم اما به همان اندازه از آن  سر در نمی آوردم که از اصطلاحات بول و حیص و استحاضه چیزی نمی فهمیدم!

وحشتناک ترین و گناه آلوده ترین  کتاب ممنوعه در آخرین طبقه چیزی بود به اسم "سنگ رو یخ"  که نویسنده اش آدم معروفی نبود اما به اندازه ای که مایه  شوک یک دختربچه نه ساله شود در نوشتن بی پروا بود.

سیاست تربیتی  بچه ها  از جمله معدود مسایلی بود که پدر و مادرم در آن تفاهم کامل داشتند. هر کدامشان به نوبه خود با هول و هراس وسواس  گونه ای سعی می کردند بچه ها را از هر چیزی که رنگ و بوی مسایل جنسی را بدهد دور نگه دارند.

این روز ها وقتی با خنده برای پدرم تعریف می کنم که چطور کتاب "تام سایر"  را دو تکه کرده بود و قسمتی را که در آن تام با کیت در مدرسه تنها می ماند و لبهای کیت را می بوسد از وسط کتاب در آورده بودحرفم را  باور نمی کند

. ولی من امکان ندارد روزی را از خاطر ببرم که میان گشت و گذار هایم در طبقه آخر کتابخانه نصفه کتاب را با آن ورق های کاهی  پیدا کردم و با اندازه ارشمیدس غرق لذت و افتخار شدم.  

باید اعتراف کنم که مطالعه کتب قبیحه تنها جذابیت بالای رختخواب ها نبود.چند وقتی بود که در کمال شگفتی پی به رازی برده بودم که به نظرم از دو حال خارج نبود یا مرا به خاطر انجام دادن آن  زنده زنده می سوزاندند و یا این که به عنوان یک کشف علمی بزرگ با آن برخورد می کردند و پدر و مادرم بالاخره می توانستند به نبوغ من افتخار کنند.

کشف بزرگ هشت سالگی من ماستوبیشن بود که متاسفانه در هیچ کجای خانه امکان و موقعیت بررسی و تحقیق بیشتر در این زمینه برایم فراهم نبود.

دست آخر یک بار گیر افتادم. روی تحقیقاتم بیش از اندازه تمرکز کرده بودم و متوجه باز شدن در نشده بودم. به خودم که آمدم دیدم مامان از پایین  رختخواب ها با سگرمه های در هم می پرسد: " تو داری اونجا چی کار می کنی؟ "

کتابی که برداشته بودم  را لای ملحفه ها گذاشتم . بی معطلی  سر خوردم پایین و ایستادم روبرویش.

مامان دوباره سوالش را این بار با عصبانیت بیشتر تکرار کرد. من و من کنان گفتم: " فقط می خواستم ببینم می تونم  برم بالا یا نه؟ "

مامان دعوا می کرد و من سعی می کردم آدم مظلوم و پشیمانی به نظر برسم اما فقط داشتم به این فکر می کردم که چی شد لو رفتم و این که چه شانسی آوردم که بابا نبود. بابا کسی نبود که به این زودی ها قانع شود و پی قضیه را نگیرد.